-
دلتنگی........
یکشنبه 3 بهمن 1395 00:35
امروز بالاخره همه ی شهامتم را جمع کردم و اتاق دخترکم را جمع و جور کردم...... 22 آذر فرزتدم برای ادامه ی تحصیل راهی آن سوی آب ها شد. چند سالی بود که زمزمه ی خروج می کرد....چند باری هم اقدام کرد که هر بار به تعویق افتاد...... قسمت بود که چند ماه بعد تولد پسرک برود.امروز با لمس لباس هایش حال عجیبی شدم بغض گلوگیر خفه ام...
-
رایان-2/5/95
شنبه 20 شهریور 1395 17:28
فرصت نشد که از دومین مغز بادام بنویسم........ خانه مان عطر بهشت گرفت دوباره و من باورم شد که فرشته ها می توانند پسر هم باشند...... آمدنش چندان خوش نبود.....مادرکش.....دخترکم.....بسختی و دردناک رخت مادری پوشید..... با دستان و صورتی کبود وناله های بی جان »مامان....... ومن روضه ی علی اکبر بر لب......خدا می داند تا درد...
-
21 شهریور+روز عرفه
شنبه 20 شهریور 1395 17:08
آدم باید گاهی برود زیر آسمان تا باورش بشود که اسمان خدا تنها سقف استوار و ماندنی است... تا یادش بیاید که یک روز در بهشت امنیت هوا برش داشت و خواست برای خودش باشد......نمی دانست که آتش ابتلا در راه است......حالا هر از گاهی می رود زیر اسمان ابی و با خود شکوایه می برد از خودش به خدا......... دست دراز می کند تا دوباره از...
-
اول مرداد سی و هفتمین سال............
پنجشنبه 31 تیر 1395 18:49
1-امروز سالگرد ازدواج ماست....... از آن دخترک ریز نقش سبزه رو ی که زیر چادر عاریه ای و همهمه ی حضار به جای بله آهان گفت حالا زنی بر جامانده اولا چاق و خسته و آراسته به همه ی دردهای خجسته........که می خواهد در میانسالی طرحی نو در اندازد و شولایی دگر پوشد..... 2-فردا دومین نوه ام از دومین فرزندم متولد می شود.....هدیه ای...
-
تموم شد...............
جمعه 28 خرداد 1395 18:42
خب اینم گذشت..........مث خیلی از مراحل دیگه تو زندگی........ وقتی واسه ثبت نام رفته بودم چقدر تو ذوقم خورده بود!اما حالا چقدر خاطره و حسای خوب مونده برام....... چه خوب شد که این تجربه رو از سر گذروندم.....با همه ی بدو بدو ها........خستگی ها.... نگاه به نمره ها می کنم. اولیش 20.....خب این یه نشونه است..........یعنی...
-
مادرم........2 ادامه...........
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 18:53
این بار هم سپر بلا شدم........من شدم سنگدلی که دل از مادر کنده و به سرای سالمندانش سپرده و آنها شدند فرزندان مهربان و دلسوز!!!!!!!!!!! درنگ جایز نبود اما تا عصر که دوباره پیشش رفتم خواستم خوب فرصت فکر کردن داشته باشد........ با خواهر بزرگم راهی منظریه شدیم.......با زحمت آدرس را پیدا کردیم........بنظر تمیز و مرتب می...
-
مادرم.............
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 22:33
چند شماره ای هیچوقت به قصد قضاوت کسی را واکاوی نمی کنم.اما منکر این هم نیستم که گاه آدم ها تو را وادار به تحلیل و تلاش برای فهمشان می کنند .اینکه سطح درد و درک و فهم ما متفاوت است حرفی نیست...... دردناک بیحسی عاطفی و روحی برخی ها نسبت به درد و رنج دیگران است....دقت کنید فقط درد و رنج دیگران!!!!!! عقیده ی خود من اینست...
-
برای اقاجانم به بهانه ی روز پدر..............
یکشنبه 29 فروردین 1395 18:06
خاطرم نیست چند ساله بودم ....تو فکر کن.....5 یا 6 سال.......... توی کوچه بازی می کردم......دخترک آمد و حتی یادم نیست سر چی یک سیلی خواباند در گوشم........ هنوز گیج ضربه ی دستش بودم که ناغافل ضربه ای به صورتش خورد!!!!!!!! آقاجان درست پشت سرم بود.....به تلافی آن سیلی او را زده بود.......درست یا غلطش را نمیدانم.... اما...
-
نفرین!!!!!!!!!!!
چهارشنبه 19 اسفند 1394 19:25
دلم یک گلوله ی آتش بود و آرام نمی گرفت.......مغزم مثل فرفره کار می کرد.....پوست تنم داغ و خیس از عرق بود... هر وقت که کم می آورم همین حال می شوم...... آنقدر رویا بافته بودم که حالا زیر آوار آن همه خوشی که کابوس شده بودند داشتم له می شدم..... چه می دانستم که قرار نیست همه ی رویاهای شیرین تعبیر شوند........ اصلا یاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 اسفند 1394 18:56
جوان تر که بودم گمان نمی بردم که پیری بتوان هیمنه ی قدرتم را به تاراج برد....... برای خودم تارهایی سپید درموها و چروک هایی در جای جای صورت حتی........اما افسوس که دیر فهمیدم که میانسالی مهمان وجودت نیست که به امر خودت د ر جایی که تعیین می کنی بنشیند.......او وارد می شود اول بیصدا اما کم کمک صدایش را در جای جای تنت به...
-
روزنگار3
پنجشنبه 22 بهمن 1394 10:19
بیماری مادر در طول سالها ادامه داشت........از زخم معده 18 ساله تا آرتروزی که از آذرماه هر سال می خواباندش تا اردیبهشت سال بعد........وقتی آقاجان رفت..........مامان فقط 43 سال داشت.....اما به فکر ازدواج مجدد نیافتاد... شاید همین باید به فکرمان می انداخت!!! تفاوت سنی مامان با اولین فرزند من فقط40 سال است.با دومی...
-
روزنگار2
یکشنبه 11 بهمن 1394 07:05
از وقتی یادم می آید مادرم را زار و نزار و رنجور با چهره ای دژم که ساعاتی از روز را به رفت و روب و البته بخش زیادی را به خواب می گذراند. ساعت 8 شب خاموشی اجرا می شد.....دو اتاق محقر ما در محاق ظلمت فرو می رفت......... من عشق مطالعه بودم و خب نوجوان.......ناچار زیر نور چراغ خوابی که آقاجان برای اتاق پشتی گرفته بود با...
-
روزنگار1
پنجشنبه 8 بهمن 1394 07:07
چند شماره ای......... 1-بالاخره ترم هفتم هم گذشت و با 6 واحد معرفی به استاد این مرحله هم تمام شد.... 2- یک روز مانده به آخر آبان مادرم درخانه اش تعادلش را از دست داد و از پشت به زمین افتاد........وقتی به من زنگ زد قبل از ظهر بود....شانس یارم بود که همسرم هنوز از خانه خارج نشده بود...سرآسیمه آرتاخت را به او سپردم و...