فرصت نشد که از دومین مغز بادام بنویسم........
خانه مان عطر بهشت گرفت دوباره و من باورم شد که فرشته ها می توانند پسر هم باشند......
آمدنش چندان خوش نبود.....مادرکش.....دخترکم.....بسختی و دردناک رخت مادری پوشید.....
با دستان و صورتی کبود وناله های بی جان »مامان.......
ومن روضه ی علی اکبر بر لب......خدا می داند تا درد فروکش کند و بهوش بیاید چه بر ما گذشت.......
خدا خواست تا تولد پسرک تولد دوباره ی هدیه باشد.......
آدم باید گاهی برود زیر آسمان تا باورش بشود که اسمان خدا تنها سقف استوار و ماندنی است...
تا یادش بیاید که یک روز در بهشت امنیت هوا برش داشت و خواست برای خودش باشد......نمی دانست که آتش
ابتلا در راه است......حالا هر از گاهی می رود زیر اسمان ابی و با خود شکوایه می برد از خودش به خدا.........
دست دراز می کند تا دوباره از ریسمان حبل المتین به بهشت قرب برسد.....خدا کند برسد.