روزنگار2

از وقتی یادم می آید مادرم را زار و نزار و رنجور با چهره ای دژم که ساعاتی از روز را به رفت و روب و البته بخش زیادی را به خواب می گذراند.

ساعت 8 شب خاموشی اجرا می شد.....دو اتاق محقر ما در محاق ظلمت فرو می رفت.........

من عشق مطالعه بودم و خب نوجوان.......ناچار زیر نور چراغ خوابی که آقاجان برای اتاق پشتی  گرفته بود با زجری مضاعف و صد البته شوقی زایدالوصف

کلمات کتابهایی  را که به امانت گرفته بودم  می بلعیدم........

شب  امتحا ن های کلاسی در مطبخ 2 متری کنج حیاط در حالیکه بخاری نفتی علا ئ الدین  جلوی پایم بود  روی صندلی چوبی (کتل )  می نشستم و در حالیکه

همه در خوابی خوش بودند با سرعت مطالب را می خواندم......بعدها تندخوانی شد مهارتی رایگان که سختی شریط به من ارزانی داشته بود.....

من خیلی کوچک بودم و خام...........چیزی از تمارض نمیدانستم.......هراس مرگ مامان و البته برونشیت دائمی آقاجان

شده بود کابوس روزهای

کودکی و جوانیم............بعضی از شب ها می رفتم بالای سرشان که از زنده بودنشان خاطرجمع شوم......

حالا که خودم   54 بهار را از سر گذرانده ام و یک تنه 9 نفر را سرپرستی می کنم.......

وقتی به یاد آن روزها می افتم از آن هم سادگیم  متحیر می شوم.....

تازه عروس بودم که یک شب برای سرکشی به خانه مان رفتم.مامان طبق معمول بخاطر درد معده بستری بود.....توقفم در خانه ی مادری به هفت شب رسید...

در ان مدت چشم باز نکرد......دوباره هراس......برای بی پناهی خواهران و برادرم.........برای خودم......

عصر روز هشتم مادر همسرم به دنبالم آمد......او که زنی سرد و گرم چشیده  بودبه فراست پی به مشکل مادرم برد.

از من خواست که فقط یک شب برای تماس با همسرم که در تهران در حال آموزش بود به خانه برگردم.....من در حالیکه

بسیار نگران بودم ناچار با او به خانه آمدم .......اما راستش از او کمی دل چرکین شدم....به گمان من تنها گذاشتن مادر در ان حال بیرحمی

محض بود......مادرم ان موقع فقط 38 سال داشت!!!!!!!!!!!

هنوز زود بود تا بفهمم که مادرم  یک ملکه ی زخمی است که با گذاشتن تاج بدبختی بر سرش ما را هم در گردونه ی حسرت و نگرانی مدام

با خود حیران و سرگردان کرده است.....

ادامه د ارد............

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.