نفرین!!!!!!!!!!!

دلم یک گلوله ی آتش بود و آرام نمی گرفت.......مغزم مثل فرفره کار می کرد.....پوست تنم داغ و خیس از عرق بود...

هر وقت که کم می آورم همین حال می شوم......

آنقدر رویا بافته بودم که حالا زیر آوار آن همه خوشی که کابوس شده بودند داشتم له می شدم.....

چه می دانستم که قرار نیست همه ی رویاهای شیرین تعبیر شوند........

اصلا یاد نگرفته بودم که زندگی رویا نیست..........یک واقعیت عریان بیرحم است......

نباید به بازیش گرفت......بلکه باید پا به پایش بازی کرد............

به خواهرم  (سنگ صبور ) همیشگی می گفتم ........کاش بمیرد....شایدد لم آرام بگیرد......

می گفت آرتادخت را چکار می کنی؟...........جوابی نداشتم بدهم.....دلم نافرم می سوخت.....

ذغال گداخته گل انداخته بود........می سوزاندم............همه ی وجودم یک سره در آتش

می سوخت.........حساب لحظه ها از دستم در می رفت..........

حالا با تعجب به خودم خیره مانده ام..........وقتی از پدرش حرف می زند.....

بی آنکه خم به ابرو بیاورم......عاشقانه قربان صدقه اش می روم...........

آن خشم و غضب مثل یک گلوله ی برفی در کنار عشق زندگیم  (آرتادخت )  آب شده اند........

به خاله اش می گویم دلم می خواهد به هر چه می خواهد برسد......یعنی تمام عشق!!!!!!!!!!

گاهی حتی دلم تنگ آن روزهای خوب می شود که هنوز بود........می فهمیدم که یک چیزی درست

نیست اما با خودم می گفتم انشاءالله گربه است!!!!!!!

دلم می خواهد توی ساک آرتا به بهانه ی او غذایی را که دوست  داشت بگذارم......

و خیال کنم که هنوز ..............

می شود یک روز خیال نبافم؟؟؟؟؟می شود با حقیقت عریان زندگی رخ به رخ و چشم در چشم

بی پروا.....شوم؟؟؟؟؟؟؟؟

به خواهرم زنگ می زنم.....بعد ازکلی مقدمه چینی اعتراف می کنم!!!!!!

سبک می شوم...........آرام؟؟؟؟؟؟؟نمیدانم........

جوان تر که بودم گمان نمی بردم که پیری بتوان هیمنه ی قدرتم را به تاراج برد.......

برای خودم  تارهایی سپید درموها و چروک هایی

 در جای جای صورت حتی........اما افسوس که دیر فهمیدم که میانسالی مهمان وجودت نیست که به امر

خودت د ر جایی که تعیین می کنی بنشیند.......او وارد می شود اول بیصدا اما کم کمک صدایش را در

جای جای تنت به وضوح و گاهی دردناک می شنوی......

کاش می دانستم که وقتی جای خالی همه را در زندگی پر می کنم .....بی آنکه دمی را برای بازسازی و تقویت

بدنم اختصاص بدهم.....یک روز در میان انبوه کارها و وظائف گیر می افتم........کسی یادش نمی افتد

که چطور پشت سر من قایم شده و من ......طور او را بر دوش کشیده ام!!!!!!جای خالی را رویم نشد

پر کنم.خودتان زحمتش را بکشید.....

حالا وقتی میان حجم کارها و درد نفس گیر پاها و تنگی نفس گیر کرده ام دلم می خواهد زمان به عقب

برگردد...........تا بتوانم برای سلامتی ام بیشتر وقت بگذارم......چیزی که در لیست وظائفم

از قلم انداختم!!!!!