دلتنگی........

امروز بالاخره همه ی شهامتم را جمع کردم و اتاق دخترکم را جمع و جور کردم......

22  آذر فرزتدم برای ادامه ی تحصیل راهی آن سوی آب ها شد.

چند سالی بود که زمزمه ی خروج می کرد....چند باری هم اقدام کرد که هر بار به تعویق افتاد......

قسمت بود که چند ماه بعد تولد پسرک برود.امروز با لمس لباس هایش حال عجیبی شدم

بغض گلوگیر خفه ام کرد.......نمیدانم چطور بگویم......این حس قابل شرح نیست....

من خیلی دلتنگ دخترکم هستم.....خیلی......

رایان-2/5/95

فرصت نشد که از دومین مغز بادام بنویسم........

خانه مان عطر بهشت گرفت دوباره و من باورم شد که فرشته ها می توانند پسر  هم باشند......

آمدنش چندان خوش نبود.....مادرکش.....دخترکم.....بسختی و دردناک رخت مادری پوشید.....

با دستان و صورتی کبود وناله های بی جان »مامان.......

ومن روضه ی علی اکبر بر لب......خدا می داند تا درد فروکش کند و بهوش بیاید چه بر ما گذشت.......

خدا خواست تا تولد پسرک تولد دوباره ی هدیه باشد.......


21 شهریور+روز عرفه

آدم باید گاهی برود زیر آسمان تا باورش بشود که اسمان خدا تنها سقف استوار و ماندنی است...

تا یادش بیاید که یک روز در بهشت امنیت هوا برش داشت و خواست برای خودش باشد......نمی دانست  که آتش

ابتلا در راه است......حالا هر از گاهی می رود زیر اسمان ابی و با خود شکوایه می برد از خودش به خدا.........

دست دراز می کند تا دوباره از ریسمان حبل المتین به بهشت قرب برسد.....خدا کند برسد.

اول مرداد سی و هفتمین سال............

1-امروز سالگرد ازدواج ماست.......

از آن دخترک ریز نقش سبزه رو ی که زیر چادر عاریه ای و همهمه ی حضار به جای بله آهان گفت حالا زنی

بر جامانده اولا  چاق و خسته و آراسته به همه ی دردهای خجسته........که می خواهد در میانسالی طرحی

نو در اندازد و شولایی دگر پوشد.....

2-فردا دومین نوه ام از دومین فرزندم متولد می شود.....هدیه ای شگرف از کائنات

3-بخاطر ارتادخت خیلی خوشحالم.دخترکم تمام دیروز عصر کوزتینگ کرد و مثل مامانی اش غر زد

و رفت و روب کرد تا برادر به خانه ای مرتب نزول اجلال کند.

تموم شد...............

خب اینم گذشت..........مث خیلی از مراحل دیگه تو زندگی........

وقتی واسه ثبت نام رفته بودم چقدر تو ذوقم خورده بود!اما حالا چقدر خاطره و حسای خوب مونده برام.......

چه خوب شد که این تجربه رو از سر گذروندم.....با همه ی بدو بدو ها........خستگی ها....

نگاه به نمره ها می کنم. اولیش 20.....خب این یه نشونه است..........یعنی امیدوار باش........

یعنی واسه هیچی هیچوقت دیر نیست..........

دومی هم 19 معادل بیست.......مدیر گروهه...آین یعنی آخرشه......

دیروز جمعه بود....رفتم پیش مامان........دراز کشیده بود برعکس.....آروم صداش کردم....بیدارشد.

منو شناخت....اما وقتی شروع به حرف زدن کرد  دیدم تو توهمه.......از سالها پیش و خونه ی خواهرم می گفت....

نمیدونم خوبه یا بد.........واسه کسی که مدام خاطرات تلخشو شخم می زد و گریه می کرد.....

به برادرم زنگ زدم طفلک خیلی شوکه شد.....گفت رفتی بیرون زنگ بزن....زدم....دلداریش  دادم.....

مامان این روزا مثل یه بچه شده.....یه طور خاصی........دفعه قبل منو به اسم خواهرم صدا کرد.....

اما این بار هر چند به تکرار ........از بچه هام می پرسید.....موهاشو شونه کردم و با گیره بستم.......

رام و آروم نشسته بود.......