مادرم........2 ادامه...........

این بار هم سپر بلا شدم........من شدم سنگدلی که دل از مادر کنده و به سرای سالمندانش سپرده و

آنها شدند فرزندان مهربان و دلسوز!!!!!!!!!!!

درنگ جایز نبود اما تا عصر که دوباره پیشش رفتم خواستم خوب فرصت فکر کردن داشته باشد........

با خواهر بزرگم راهی منظریه شدیم.......با زحمت آدرس را پیدا کردیم........بنظر تمیز و مرتب می رسید

علاوه بر آن مسیرش راحت و تاکسی خور بود........

عصر که رفتم بعد خورن چای عصرش به من گفت من مریضم شماها خودتان برای من راهی پیدا کنید.......

صلاح مرا ببینید و همان کار را بکنید.....یک مشورتی با پزشکم دکتر الف هم بکنید......

برای معرفی نامه بایستی می رفتم گفتم چشم.....اگر او رضا داد تو قبول می کنی؟ گفت بله....

عصر 11 اردیبهشت با نفس تنگ منتظرنوبت نشستم تا دکتر را ببینم..........

عجیب بود خیلی راحت قبول کرد.....اما متعجب بو چرا مادر به این سرعت به این نقطه رسیده......

از مهاجرت خواهر و برادرم گفتم و افسردگیش...........

کارت همان مرکز را به من داد.........گفتم من هم همین جا را انتخاب کره ام.......قدری

آرام گرفتم چون دکتر علاقه ی خاصی به مادرم داشت.......گفتم دکتر می خواهم

مادرم بازپروری شود..........گفت آنجا را دیده و حتی نام یکی از آشنایان را برد که

به آنجا معرفی کرده..........

صبح فردا با حجت پسر خواهرم به خانه ی مامان رفتیم.......گفتم دکتر الف

خواسته مدتی در آن بیمارستان تحت کنترل باشی......

قریب 2 ساعت طول کشید تا آماده اش کردم.........ساعت 12 در مرکز بودیم....

بقیه اش درد و رنج تنهایی مادرم و پریشانی فرزندی است که مجبور شد

تن به ناگزیر بدهد............

همانجا پشیمان بودم.........اما سخت از دیگرانی که مرا و مامان را برای محاسبات

بیخیالانه شان وا نهاده بودند   دل چرکین شدم.....

خواهر بزرگم برای پذیرش روز اول همراهیم کرد اما آن روز این من بودم

که بدون بیحسی تکه ای از وجودم را بریدم و آن درد وحشتناک را به جان خریدم.

تجربه ی وحشتناکی بود..........هست هنوز......

مادرم.............

چند شماره ای

هیچوقت به قصد قضاوت کسی را واکاوی نمی کنم.اما منکر این هم نیستم که گاه آدم ها تو را وادار به تحلیل و تلاش برای فهمشان

 می کنند .اینکه سطح درد و درک و فهم ما متفاوت است حرفی نیست......

دردناک بیحسی عاطفی و روحی برخی ها نسبت به درد و رنج دیگران است....دقت کنید فقط درد و رنج دیگران!!!!!!

عقیده ی خود من اینست که درد و رنج دیگران البته در بدن خودشان است اما سخت نیست همذات پنداری با دردی که

زمانی خودمان با شدت و ضعف مبتلایش شده ایم.

1-چند روز قبل از عید مادرم که آزمایش قندش بطور خارق العاده ای پایین آمده بود  و به 110 رسیده بود.

در اقدامی انتحا ری مصرف همه ی داروهایش را ( قند و فشارخون ) را قطع کرد......

طبعا چند روزی حالش خوب و سرحال شد....من خیلی دیر فهمیدم .خواهرهای کوچکتر خوشحال و راضی بودند....

هر کاری کردم به خرجش نرفت.

بالاخره بیماری با شدت برگشت کرد.....قند 310 .....اوضاع به هم ریخت....

ضعف عمومی آن هم زمانی که در تعطیلات به شوق عید دیدنی دو طبقه را از پله های دختر عمه اش بالا رفته بود....

حالا برای برداشتن لیوانی آب توان نداشت......

دو هفته ی گذشته من در کابوسی مدام دست و پا زدم......

2-هر روز صبح با استرس آرتادخت خوابیده را گذاشتم و  خودم را به خانه اش که حدود یک ربع با من فاصله دارد

رساندم و داروی صبح و غذای ناهار و داروی ظهرش را گذاشتم......

همزمان دنبال نیروی خدماتی بودم که ساعاتی از روز تنها نماند.....

این روزها فصل شالی است.نیروهای کار و خدمات منرل کم شده.

یکی از روزها که بسرعت عازم خانه ی مادرم از مسیر فرعی پشت منزل مان بودم با راه بسته توسط پلیس مواجه شذم.

ظاهرا بخاطر تدفین مادر معاون رئیس جمهور در بقعه آقاسیدعباس کل راه های فرعی منتهی به آنجا را بسته بودند.

آن روز من حدود 50 دقیقه چرخیدم تا بالاخره یک مسیر باز پیدا کردم و به خانه رسیدم.

3- صبح روز 10 اردیبهشت وارد خانه ی مادرم که شدم گونه ی چپش را کبود دیدم قلبم به درد آمد

خدای من می توانست حادثه ی بدتری اتفاق بیفتد.

همانجا فهمیدم چقدر ما آدم ها حسابگر و خودخواهیم....

زایمان دخترم و امتحانات من در پیش بودند.من که بارها به خواهران و برادرم زنگ زده بودم و

هر بار به صبر دعوت شده بودم....قبول دارم بیش از حد عاطفی و کم طاقتم اما سنگدلی هم

حدی د ارد..........

نمی خواستم ریسک کنم.وقتی صبحانه و دارویش را خورد.مقابلش نشستم...از خطرات تنهایی

و دست های بسته ام در خانه به وی گفتم.مادرم زنی باهوش است خوب می دانست چه می گویم

گفتم که پنهانی از همسرم چه جاها که نرفته ام تا برایش پرستار پیدا کنم.برادرم هم داشت

کارهایی می کرد......مراقبی از 8 صبح تا 8 شب.....اما او هم مثل من بخاطر فصل شالی و

باورهای غلط رایج که سالمند را رو به مرگ می دانند و حاضر نیستند با او در خانه بمانند

را با عبارات مختلف شنیده بود..........

مادرم فقط گفت: فقط خدا می داند که چه خواهد شد.....

ادامه دارد................