بیماری مادر در طول سالها ادامه داشت........از زخم معده 18 ساله تا آرتروزی که از آذرماه هر سال می خواباندش تا اردیبهشت
سال بعد........وقتی آقاجان رفت..........مامان فقط 43 سال داشت.....اما به فکر ازدواج مجدد نیافتاد...
شاید همین باید به فکرمان می انداخت!!!
تفاوت سنی مامان با اولین فرزند من فقط40 سال است.با دومی 41سال.....اما همه ی نوه ها اغلب از او تصویری
سالخورده و بیمار در ذهن د ارند........
مادرم البته سالهای سختی را در کودکی و بعدتر در خانه ی شوهر از سر گذرانده......
مثل بسیاری از زنان دیگر که دنیای مردسالارانه همه ی حقوق انسانی شان را به تاراج برد......
تاسف بار این بود که همه ی کودکی و جوانی ما و در ادامه بچه های ما صرف سوگواری بیهوده
برای روزهای رفته شد.....
وقتی مادری را در خیابان عصازنان می بینم....بی اختیار آهی از حسرت می کشم....
تلاش برای زندگی نه فقط زنده ماندن مرا به تحسین وا می د ارد........
من هم خیلی زود مبتلا به آرتروز شدم.........اما علیرغم درد و خشکی مفاصل دست از تکاپو
بر نداشته ام.......خواهرانم نیز............
مادر آیینه ی عبرت ماست.......ما راهی غیر تسلیم به درد و عجز و ناله برگزیده ایم!!!!!!!
از وقتی یادم می آید مادرم را زار و نزار و رنجور با چهره ای دژم که ساعاتی از روز را به رفت و روب و البته بخش زیادی را به خواب می گذراند.
ساعت 8 شب خاموشی اجرا می شد.....دو اتاق محقر ما در محاق ظلمت فرو می رفت.........
من عشق مطالعه بودم و خب نوجوان.......ناچار زیر نور چراغ خوابی که آقاجان برای اتاق پشتی گرفته بود با زجری مضاعف و صد البته شوقی زایدالوصف
کلمات کتابهایی را که به امانت گرفته بودم می بلعیدم........
شب امتحا ن های کلاسی در مطبخ 2 متری کنج حیاط در حالیکه بخاری نفتی علا ئ الدین جلوی پایم بود روی صندلی چوبی (کتل ) می نشستم و در حالیکه
همه در خوابی خوش بودند با سرعت مطالب را می خواندم......بعدها تندخوانی شد مهارتی رایگان که سختی شریط به من ارزانی داشته بود.....
من خیلی کوچک بودم و خام...........چیزی از تمارض نمیدانستم.......هراس مرگ مامان و البته برونشیت دائمی آقاجان
شده بود کابوس روزهای
کودکی و جوانیم............بعضی از شب ها می رفتم بالای سرشان که از زنده بودنشان خاطرجمع شوم......
حالا که خودم 54 بهار را از سر گذرانده ام و یک تنه 9 نفر را سرپرستی می کنم.......
وقتی به یاد آن روزها می افتم از آن هم سادگیم متحیر می شوم.....
تازه عروس بودم که یک شب برای سرکشی به خانه مان رفتم.مامان طبق معمول بخاطر درد معده بستری بود.....توقفم در خانه ی مادری به هفت شب رسید...
در ان مدت چشم باز نکرد......دوباره هراس......برای بی پناهی خواهران و برادرم.........برای خودم......
عصر روز هشتم مادر همسرم به دنبالم آمد......او که زنی سرد و گرم چشیده بودبه فراست پی به مشکل مادرم برد.
از من خواست که فقط یک شب برای تماس با همسرم که در تهران در حال آموزش بود به خانه برگردم.....من در حالیکه
بسیار نگران بودم ناچار با او به خانه آمدم .......اما راستش از او کمی دل چرکین شدم....به گمان من تنها گذاشتن مادر در ان حال بیرحمی
محض بود......مادرم ان موقع فقط 38 سال داشت!!!!!!!!!!!
هنوز زود بود تا بفهمم که مادرم یک ملکه ی زخمی است که با گذاشتن تاج بدبختی بر سرش ما را هم در گردونه ی حسرت و نگرانی مدام
با خود حیران و سرگردان کرده است.....
ادامه د ارد............