برای اقاجانم به بهانه ی روز پدر..............

خاطرم نیست چند ساله بودم ....تو فکر کن.....5 یا 6 سال..........

توی کوچه بازی می کردم......دخترک آمد و حتی یادم نیست سر چی یک سیلی خواباند در گوشم........

هنوز گیج ضربه ی دستش بودم که ناغافل ضربه ای به صورتش خورد!!!!!!!!

آقاجان درست پشت سرم بود.....به تلافی آن سیلی او را زده بود.......درست یا غلطش را نمیدانم....

اما همان حمایت اگرچه خشن برای منی که هیچگاه مستقیم مورد خطابش قرار نگرفتم تا وقتی بود......

به رسم آن زمانه.......اما......دلم تا همیشه گرم ماند به حمایتی که اگر چه با دستان خالی همواره پشت سرم حسش

کردم......

همه منزل آقابابا پدر بزرگ مادری برای وعده ی ناهار دعوت بودیم.......برای ما که سفره ی همیشه محقری داشتیم

فرصت مغتنمی بود تا دلی از عرا در آوریم لابد...........

اما او مادرم و ما را همراهی نکرد........بعد ها خواهرم و من هم به همان سیاق عمل کردیم.......

هنوز هم لقمه ی هیچ سفره ای راحت از گلویمان پایین نمی رود........نه که بد باشد ها......

نه .....اما خیلی مقید به مهمان شدن نیستم.........بیشتر دوست دارم میزبان باشم.......

و صد البته با روی گشاده نه در باز.......که یاد گرفته ام مهمان به روی باز دعوت و اطعام می شود نه در گشاده......

آقاجانم عوض غذاهای  چرب و چیل و لباس های رنگی......به ما استقلال ...عزت نفس و مهربانی و حمایت یاد داد.......

کاش باباها بدانند که چه ثروت های بی پایانی وجود دارند که تا دنیا دنیا اینده ی بچه ها را بیمه می کنند......